زن نجار - بخش دوم
درقسمت اول گفتیم که مردی از زنش بی دلیل جدا شد و به دیار غربت رفت اما به وسیله ی حیله ی پیرزنی، هرچه داشت ، ازدست داد و به زندان افتاد . پادشاه که عکس زن او را دیده بود ، حکم به احضارزن کرد ولی زن که ازجریان آگاه شده بود، لباس مردانه ای پوشید و به طور ناشناس به دیار پادشاه رفت .(قسمت اول این حکایت را می توانید در صفحه ی دوم بخوانید.)
صبح روز بعد زن نزد نجاری صندوقی ساخت که سوراخ کوچکی داشت . او لباس مردانه ای پوشید و مقدار زیاد پول در صندوق گذاشت و به سیاه گفت در صندوق برو. هر جا من با دست روی صندوق زدم و گفتم: صندوق صد تومان ور بده( پرتاب کن)، تو هم صد تومان بیرون بینداز اما مبادا حرفی بزنی. سیاه هم قبول کرد. زن نجار صندوق را برداشت و در کشتی نشست و عازم دیار پادشاه شد.
چند روز گذشت. وقتی به ساحل رسیدواز کشتی پیاده شد، پیرزن جلویش آمد و التماس کنان گفت: بچه ای دارم که در زندان است نذر کرده ام که هر کسی با کشتی می آید او را مهمان کنم شاید خداوندرحمش بیایدو بچه ام را نجات بدهد. زن نیز که کاملاً به شکل مردی در آمده بود،با پیرزن به منزل وی رفت و پس از صرف غذا خوابید اما از آنجا که غلام پادشاه ، نقشه ی پیرزن را برایش گفته بود،خود را به خواب زد اما در واقع بیدار بود.نیمه های شب ، پیرزن که تصور می کرد، مهمانش به خواب رفته، آهسته آمد و کفش را از چنته ای( کیسه) که آویزان بود، بیرون آورد و آن را در وسایل مهمان خویش گذاشت و آهسته از اطاق خارج شد و در خانه ای دیگر خوابید. پس از رفتن او، زن برخاست و کفش را در آورد و آن را در کیسه ی پیرزن در جای خویش گذاشت و با خیال راحت خوابید. چون صبح شد، زن خداحافظی کرد و خواست برود ناگهان پیرزن داد و فریادش بلند شد و گفت به جهنم می خواهی بروی؟ تو در عوض این همه محبت، از من دزدی کرده ای حالا قصد داری فرار کنی؟ هرگز نمی گذارم که قدم برداری و فوراً مأموران را خبر کرد. مأموران آمدند و بار زن را با دقت وارسی کردند ولی هر چه گشتند چیزی نیافتند. پیرزن ازتعجب سرجایش خشک شده و زبانش بند آمده بود. مأموران چون در بارووسایل زن چیزی نیافتند، مشغول جستجو در خانه پیرزن شدند . از قضا تفنگ یکی از آنان به توبره خورد و آن کفش افتاد. پیرزن به التماس افتاد وهرچه ناله کرد، فایده ای نبخشید و هر چه وسایل توانسته بود تا آن روز به دست بیاورد، آنها را به زن دادند. زن همه را در کشتی ریخت و پیرزن را هم به کشتی برد و دستور داد او را در همانجا به کشتی بستند. بعد از این جریان، زن که بالباس مردانه آمده بود، خود را پادشاه شهری دیگر معرفی کرد. خبر در شهر پیچید که پادشاهی از فلان شهر آمده و تمام وسایل پیرزن را نیز صاحب شده. چون خبر به شاه رسید، کسی را به دنبالش فرستاد او را نزد شاه بردند. شاه در منزل خود، اتاقی به او داد و از قیافه و رفتاراو بسیار خوشش آمده بود اما به واقع مشکوک بود. نمی دانست آیا مهمانش زن است یا مرد. زن ، روزها را با شاه می گذراندوبا او مشغول بازی قمار می شد. هر وقت شاه می باخت ده تومان بیرون می آورد و می داد ولی هر گاه زن می باخت، دست روی صندوق می زد و صد تومان بیرون می آمد. شاه درحین معاشرت با او، سعی می کرد امتحانش کند ولی زن که حواسش کاملاً جمع بود، رفتاری نمی کرد که شاه به زن بودنش پی ببرد. گاهی نیز زن به شاه می گفت آقای شاه چرا زنانه بازی می کنی؟روز ی پادشاه، جریان را به مادرش گفت و ازاو کمک خواست . مادرگفت او را به باغ میوه ببر . اگرزن باشد ، میوه می چیند و می خورد ولی اگرمرد باشد، اعتنایی نمی کند . روز بعد به بهانه ی تفریح، زن را به باغ میوه برد ولی زن به میوه ها نگاه هم نمی کرد. شب شاه جریان را به مادرش گفت . مادرگفت هنگامی که به بیرون می روید، به حرکاتش توجه کن . اگر مرد باشد هنگام بیرون رفتن ، پای راستش را جلو می گذارد ولی اگر زن باشد ، اول پای چپش را می گذارد . شاه او را زیر نظر داشت ولی نتوانست موردی برای زن بودن مهمانش پیدا کند.بالاخره یک روز زن به شاه گفت من دراین مدت بسیار به شما زحمت دادم وحالا قصد دارم به مملکت خودم بروم و تو هم باید بعد ها نزد من بیایی و به من سر بزنی .شاه نیز پذیرفت . هنگامی که می خواست برود ، به شاه گفت ما همه ی مملکت تو را دیدیم . اجازه بده روز آخر زندانت را نیز ببینیم . شاه نیز موافقت کردو با هم به طرف زندان رفتند.زن که دید همه ی زندانیان رنجور و براثر کثرت ریش و سبیل و نرفتن به حمام بد بو و بد قیافه شده اند ، به شاه گفت: این بدبخت ها را به خاطر من آزاد کن و بگذار به سر زندگی خودشان بروند.شاه نیز چون خاطر مهمانش را می خواست ، پذیرفت وآنان را آزاد کرد. زن به طور مخفیانه مقداری پول به یک سلمانی داد وشوهرش را نشان داد و گفت برو سرو صورت فلان آدم را اصلاح کن. او برای تمام زندانیان نیز لباس خرید و آنگاه با شاه خداحافظی کرد و صندوق را هم به به رسم یادبود، شاه داد و درکشتی نشست. البته او پیرزن را نیز به همراه آورده بود. وقتی میانه ی دریا رسید، دستورداد پیرزن را دردریا انداختند. چند کشتی بارهای او را حمل می کرد. به خانه که رسید، فوراً لباس همیشگی خود را پوشیدو به قلیان کشیدن مشغول شد.نزدیک غروب آفتاب بود که نجار رسید وبی رمق و نا توان وارد خانه شد. زن جلوی او دوید و سلام کردو گفت این مدت کجا بوده ای ؟نجار پس ازآن که چند چای نوشید و قلیان کشید، تمام حکایت خود از سوار کشتی شدن تا خانه ی پیرزن تا به زندان افتادن و نجات یافتن به وسیله ی پادشای از کشوری دیگر را با آب وتاب برای زنش تعریف کرد.وقتی حرف هایش تمام شد، زن گفت تمام وسایلی که در کشتی ها وجود دارد ، مال خودت است.برو کارگر بگیر و آن ها را خالی کن . آن پادشاه هم که تعریفش را می دهی، خود من بودم .یادت میاد به تو گفتم که همه ی زن ها مثل هم نیستند؟ مرد حیران و متعجب با دهان باز زن را نگاه می کرد . ازطرفی دیگر ، آن پادشاه نیز درهر محفلی می نشست، صندوق را نزد خودش می گذاشت وبه خاص و عام نشان می داد و هربار هم می گفت صندوق 100 تومان بینداز، آن نیز صد تومان به بیرون پرتاب می کرد تا این که روز ی دریکی از جلسات وقتی شاه از صندوق پول خواست ، کا کا سیاه گفت : آقا پول ها تمام شد. شاه صدای او را شناخت. دستورداد صندوق را شکستند و او را بیرون آوردند. شاه گفت تو با وزیر و شیخ رفته بودی که زن آن زندانی را برای من بیاوری چطور شد که درصندوق رفته ای؟ سیاه گفت قبله ی عالم یک هفته آن زن را نزدت آوردم . شاه ازآن که آن زن را نشناخته بود افسوس خورد و خشمگین نزد مادررفت و گفت ای عجوزه ! من همان روز اول دانستم که مهمان ما ، زن است اما تو می گفتی شاید زن نباشد و ازمن خواستی که امتحا نش کنم . حالا به خاطر کارهایت سزایت را می دهم . آنگاه شمشیر کشید و مادررا کشت .